وقتی درخت در راستای معنی و میلاد،
بر شاخه های لخت پیراهن بلند بهاری دوخت،
با اشتیاق رفتم به میهمانی آئینه،
اما دریغ
چشمم چه تلخ تلخ پاییز را دوباره تماشا کرد،
و دیگر جوان نمی شوم!!!
نه به وعده ی عشق و نه به وعده ی چشمان تو!!!
و دیگر به شوق نمی آیم!
نه در بازی باد و نه در رقص گیسوان تو!
چه نامرادی تلخی!!
و دریغا، چه تلخ تلخ فرو می ریزم،
با سنگینی این غربت عمیق،
در سرزمین اجدادی خویش!!!
و دریغا، چه عطشناک و پریشان پیر می شوم،
در بارش این گستره ی تشویش،
در خانه ی خورشید ها و خاطره ها!!
و دریغا بر من، چگونه فراموش می شود؟؟
سبد ها و سفره هایی که سالهاست نه سیب را می شناسند،
و نه مهربانی را!!
و دریغا بر من، چه لال و بی برگ و بال پیر می شوم!
در اینسوی دیوارهایی که از من دزدیده اند سیب را!!
و جان مایه ی سرود های جوانی را!!
ودیگر جوان نمی شوم!!
نه به وعده ی این بهاری که آمده است،
و نه به وعده ی آن شکوفه های شکستنی!
شاعر:محمد رضا عبدلملکیان
نظرات شما عزیزان:
پاسخ:مرسی .این نظر لطف شماست.